04 August 2014

سخت، پیچیده، زشت.

زندگی سخت شده. البته سخت بود، پیچیده شده. پیچیده. یعنی اون سختیش که بود سخت مونده و به اون مقدار زیادی پیچیدگی هم اضافه شده. می‌دونید چیه؟؟ اصلا زندگی هم می‌تونه آسون باشه هم نپیچیده. ولی این مهم امکان‌پذیر نیست مگر با وا دادن. بله. وا دادن. وا بدید. البته وا دادن به این معنا نیست که انقدر بیخیال شوید تا به فلاکت برسید و کونتان به گریه بیفتد. در همین زمینه من :می‌خواهم چند تا تیپ به شما بدهم که شما چگونه همزمان هم وا بدید هم وا نشید
یک: ببخشید. مردمو. نخواید هر کی هر کاری کرد سریعا خشتکشونو بکشید رو سرشون. اگه این رفتار پسندیده رو به توی خانواده و به توی زن و بچتون بیارید خیلی خوب است. هم شما راحت‌ترید هم آن توله‌ی لعنتیتان. اینطوری دیگر لازم نیست سر نمره؛ سر نمره، یک چیز به این بی‌ارزشی، با هم جدال کنید و به قلب و مغز و روح و روانتان فشار بیاورید. به جاش میتونید فقط و فقط به کیرتون ارجاع بدید مسائل اینچنینی رو. اینطوری هم خدا از شما راضی است هم توله دلبندتان هم همه. در نتیجه شما به بهشت می‌روید. اینطوری اگه فرزندتون فرضا با معدل نه و نیم مشروط شد شما با انگشت اشاره به آلت تناسلیتون اشاره می‌کنید و در گوش آقازاده می‌گویید: به کیرم.
البته نمره که همه چیز نیست. ممکنه حالا بچتون یه گهی خورده باشه و یه دو بارم سیگار کشیده باشه. شما میتونید از تکنیک به کیرم در این زمینه هم استفاده کنید. جواب است.
اینطوری زندگی نرم (مخالف سخت) می‌شود. ولی نپیچیده (مخالف پیچیده) نمیشود. برای اینکه زندگی صاف بشود و از پیچیدگی در بیاید شما به اتو نیاز دارید. هار. شوخی کردم.  ولی نه جدی برای اینکه زندگی صاف بشود و از پیچیدگی در بیاید شما به تکنیک پیچیده‌تری نسبت به تکنیک به کیرم نیاز دارید. چون زندگی همین است دیگر. نمیشود واقعا صافش کرد. عوضش شما باید . خودتون رو با این پیچیدگی تطبیق بدید. مهم نیست زندگی چطوری پیچیده شده. شما هم باید خودتون رو پیچ بدید. مثال: شما دارید تو جاده چالوس حرکت می‌کنید یهو به یه پیچ می‌رسید. چی کار می‌کنید؟ می‌پیچید. چرا؟ چون اگه نپیچید می‌میرید. پس پیچ می‌تونه باعث مرگ شما بشه اگر؛ نپیچید. این سیستم تو زندگی هم برقراره. وقتی زندگی پیچیده .
می‌شه شما هم باید شرایط رو با تمام وجود بپذیرید.
خدافظ.

30 June 2014

ماه خون و عسل.

در ادامه سفرم به اصفهان، اومدیم اینجا، که بش می‌گن باغ‌بادرون که شُرت فُرمِ «باغ بهادران» هست. اینجا یک ذره مثل شمال می‌ماند. چون مردم ویلا اجاره می‌کنن و می‌رند توی این ویلاها ماه‌عسل. ولی ما نیامده‌ایم ماه‌عسل. چون ماه‌عسل مال ابنه‌ای‌هاست. ما آمده‌ایم تفریح. و تقریبا به اندازه یک ایل مریض (چه کلمه‌بازی شاخی، من چقد خفنم، خفنم، خفنم، خفنم) هستیم. ما خیلی زیاد هستیم. متشکل از چندین و چند خانواده. اینجا نزدیک به تعداد صندلی‌های نیوکمپ آدم ریخته که من علی‌رغم رفتار همیشگیم، فقط تعداد محدودی از این مردم را تخمی ارزیابی می‌کنم. شاید چون روز تولدم است (می‌شود چند روز قبل از این که شما این پست را بخوانید. البته فعلا که وبلاگ خواننده ندارد، ولی اگر داشت.) و من بی‌اندازه خوشحالم. چون خاله‌ام برایم کیک پخته و در همین ویلا برای من جشن تولد گرفته. قبلا گفته بودم من خاله‌ام را خیلی می‌پسندم. به نظر من او مفیدترین خاله‌ای است که یک موجود زنده می‌تواند داشته باشد.
لازم می‌دانم چند تا از مردم اینجا را برای شما توصیف کنم. خاله‌ام را که کردم. توصیف. بعد از آن می‌خواهم یک زوج جوان را توصیف کنم (دهه هفتادی. در این حد جوان. البته اینجا دو تا زوج دهه هفتادی ریخته شده است. ولی من فعلا می‌خواهم اول یکیشان را توصیف کنم. بعدا شاید رفتم سراغ آن یکی زوج دهه هفتادی دیگر.) این زوج هر دو (هم زن، هم مرد) در شهر کوچکی به اسم سورِشجان که خودشان به‌اش می‌گوین سُرُشگون ساکن هستن. که مال شهرکرد است. پسره کاملا ریده است. اما. اما دختره کاملا نریده است. اصلا نریده است. من او را پسندیدم. به ظاهر دختر موجهی می‌آمد. بدیش این است که همش به این پسره چسبیده است. ولی در کل تحمل یک دختر هفتادوسه‌ایه ازدواج کرده در نزدیکی من بسیار تحملش سخت است. در شرایطی که پسره دوزار سواد ندارد، ولی دختره دانشجو است. آن هم چه رشته‌ای. و زیبا. به نظر من بسیار زیبا است. و بسیار باهوش با EQ بسیار بالا. آی‌کیو نه‌ها، ای‌کیو.
آن یکی زوج ولی زیاد تو مخی نیستند. راست کار یکدیگرند. و آدم حالش به هم نمی‌خورد از معاشرت با آنها.
اینجا اصلا تخمی نیست ولی پشه و مگس و از این قبیل موجودات می‌گاید. ما را. ما مردم بی‌گناهِ در پی تفریح سالم را پشه می‌گاید. مشاکل (جمع مکسر مشکل) دیگری هم وجود دارد. مثلا اینکه ایران صعود نکرد و من اعصابم به هم ریخته بود، در این وسط این زوج‌های جوان که رقمشان اینجا زیاد است (دو تایشان دهه هفتادی هستند فقط.) برای هم لوس بازی در می‌آوردند. زنهایشان برایشان آش رشته می‌آوردند، ولی من آش رشته نصیبم نشد. می‌دانید چرا؟ چون به دو دلیل. یک به دلیل این که من یک زن لوس و اساسا زن نداشتم تا برایم آش بیاورد. دو به دلیل اینکه من سیاهپوست هستم و این مردم نژادپرست هستند و برای  نیگاها اصلا هیچگونه احترامی قائل نیستند. حتی خاله‌ام، فردی که من او را به اندازه مامانم دوست دارم، هم در آن وسط اصلا به فکر من نبود. تنها کسی که به فکرم بود مادربزرگم بود. همان کسی که شربتهای آبلیمویش بسیار عالی هستند.
ولی آن روی سکه خیلی خوب بود. یک تولد درخور شأن والای من گرفته شد (به همت خاله‌ی عزیزتر از جانم.).
بعد از آن ما رفتیم بیران از ویلا و در حیاط فراخش ساعتها به بازی پرداختیم. کادو گرفتیم. خندیدیم و کلی چیز دیگر. همان چیزهای ساده‌ای که باعث می‌شوند به ما خوش بگذرد چه هستند؟ همان‌ها.
آها. یکی از مشاکل را یادم رفت بگویم. یکی از این پنجاه نفر خیلی چسو است! قدرتی به اندازه قدرت راسو دارد. بوی چس می‌آید از دیار یار :(
در آخر باید خاطرنشان کنم که این تریپی که ما رفته‌ایم دست کمی از ماه عسل ندارد.  چرا که پر از زوج‌های تازه‌ ازدواج کرده‌ی لوسی است که همه‌اش می‌خواهند تو بغل یکدیگر کپه‌شان را بگذارند و با این رفتار نامناسبشان ما را معذب و اسهالی کنند. حتی آن دختره که گفتم کارش درست است. او که دیگر از همه بدتر است. خودش و شوهرش پنج دقه یه بار از دید گم می‌شن. بسیار مشکوک‌طور.
اینها من را انداختند تو آب و هدفونم خراب شد. ولی طوطعه‌شان به بار ننشست. چون من دو تا از اینها دارم 
چاقالا.
راستش حس می‌کنم دیگر دارم زیادی زر می‌زنم.

27 June 2014

منِ تَرک‌کرده سیگار می‌خوام :(


الان که دارم اینو می‌نویسم جایی نشستم که برام پر از خاطرست. ولی اینا خونشونو کلی تغییرات دادن توش دیگه فاز نوستالژی قدیمو نمی‌ده. خونه خاله.
من اومدم اینجا. چون بعد از چار سال داییم اینا تازه فهمیدن من بالغ شدم و جشن تکلیف هم گرفتم حتی. تازه فهمیدن که اگه من خونشون نباشم دختراش می‌تونن با خیالی راحت و بدون ترس از تجاوز پسر عمه هیژده سالشون، بدون روسری تو خونه ول بگردن.
عه یادم رفت بگم اصفهانم. بله من اصفهانم در حالی که خونه واقعی خودمون اهوازه. من از اهواز خیلی خوشم میاد. اهواز از تهرانم بهتره. بهترین شهر خاورمیانه اهوازه. ولی بهترین شهر دنیا نیویورکه. من از اصفهان متنفرم. من خیلی می‌گم من. یه جوری باش کنار بیاید. اصفهان شهر خیلی تخمی‌ئیه و مردمش حتی از شهرش تخمی‌ترن. وقتی می‌گم مردمش شامل خالم و یکی از سه پسر خالم و داییم و پسرداییم و الالخصوص مادربزرگم نمی‌شه. ولی بقیه همه لجنن. به دلایل زیادی که در این مقال نمی‌گنجه.
مسافرت به اصفهان مزایا و معایب زیادی داره.
معایبش اینه که همش داییم می‌گه چرا نماز نمی‌خونی و چون احترام به بزرگتر واجبه و اگه به بزرگتر بی‌احترامی کنی می‌ری جهنم من نمی‌تونم بش بگم به تو چه. زن‌داییم همیشه به آخرای غذام که می‌رسم واسم غذا می‌کشه که خیلی رفتار تخمی‌ئیه. از این کار نفرت دارم. از دو چیز خیلی نفرت دارم، یکیش رئاله یکیشم این کار. از این کار بیشتر از رئال تنفر دارم. رئال حداقل کاسیاس داره. ولی این کار حتی یه ذره کاسیاسم نداره. چیز دیگه‌ای که ازش تنفر دارم اینه که تو خونه خالم اینا همیشه دعواس و من بدم میاد از اینکه جلوم دعوا کنن و به من مربوط نباشه و نتونم دخالت کنم. بدتر از اون اینه که همیشه یکیشون وسط دعوا یهو می‌گه بسه دیگه مهمون داریم زشته. انگار تا همین یه ثانیه پیش که داشتن دعوا می‌کردن مهمون (که من باشم) نداشتن و مهمون همین الآن ظاهر شده. آدم حس می‌کنه حضور خشک و خالیش تو دعوای اینا و آینده زندگیشون تأثیر داشته. بدی دیگر اینجا این است که دافهایش زشتند. فرق نمی‌کند کجای این شهر باشی، 95 درصد دافها غیرقابل تحمل هستند.
ولی مزایای زیادی هم وجود داره. مثلا مادربزرگم که آدم بسیار خوبیه ولی مریضه. علی‌رغم بیماریش من هر وقت می‌رم خونش برام شربت آبلیمو درست می‌کنه. یه بار که خیلی بیمار بود و نمی‌تونست از تختش پیاده بشه منو مجبور کرد واسه خودم شربت آبلیمو درست کنم. دستش درد نکنه. فقط بدیش اینه که خونش طبقه پایین خونه داییم‌ایناس. دایی مینا. هر هر هر هر هر. مزیت بعدیش همسایه‌ی دایی میناس. که یه دختره که شاید از نظر بیشتر مردم دنیا اصلا جذاب نباشه ولی بیشتر مردم دنیا مو می‌بینن و من پیچش مو. موهاش فره. تو مواش پیتزا هم دُرُس می‌کنه. هاهاهاها. من به صورت مخفیانه عاشق این دخترم و وقتی بزرگ شدم می‌خوام بگیرمش. هر وقت به خانه داییم می‌روم از پنجره اتاق پسرداییم خیاط خونشونو دید می‌زنم. ولی اسمشو اینجا نمی‌گم چون ممکنه این وبلاگو بخونه و وقتی بزرگ شدم دیگه گرفته نشه. یا دیگه نیاد تو حیاط خونشون. گرچه در حال حاضر اینجا جز خودم خواننده دیگه‌ای نداره. مزیت دیگشم نوستالژیاییه که من تو خونه خالم اینا دارم. مزیت دیگشم اینه که شهر خیلی بزرگیه و جا برای ول گشتن زیاد داره. همین.
اینم یه عکس از بالکن خونه خالم. جایی که من حکم یاد گرفتم.

24 June 2014

حتی الانم بالای ده خط ننوشتم :(


معمولا سلام می‌کنن. منم چون یک انسان کاملا نرمالی هستم می‌خوام سلام کنم. سلام.
 راستش این اولین باری هست که توی تمام زندگیم وبلاگ می‌نویسم. و به طور کلی اولین باری هستش که دارم متنی بالای ده خط می‌نویسم.
اصلا چی شد که من به این کار رو اوردم؟ اصلی‌ترین دلیلش می‌تونه وبلاگ رایت کلیک باشه. اولین و تنها وبلاگی که می‌خونم. و دلیل دومش اینه که حس می‌کنم اگه یه وبلاگ بنویسم بهتر می‌تونم خودمو بشناسم.
از زندگی روزانم و موزیک و فیلم و سریال و سیاست و اجتماع و همه چی هم می‌نویسم. هر چیزی که فکر کنم لازمه بهش پرداخته بشه.